تقریبا دو سال پیش بود که نوشته ای در وبلاگم قرار دادم تحت عنوان “تشیع علوی و تشیع صفوی” که البته هم نام با کتاب علی شریعتی است. بخشی از آن کتاب به این نکته اشاره می کند که دکتر شریعتی تا چه حد با حکومت دین و روحانیون مخالفت بود. و در واقع پاسخی بود به آنهایی که به قدرت رسیدن روحانیت پس از انقلاب را توطئهی شریعتی و یا اینکه او را “مقصر اصلی” می خواندند و می خوانند. هدف از نگارش این مقاله این نیست که قضاوتی درباره نقش شریعتی و یا انقلاب اسلامی داشته باشم بلکه تلاش نگارنده این است که تاریخ صحیح بازخوانی شود و نه یک طرفه و معاندانه و کینه جویانه ! البته نمی توان منکر تاثیر بسزای شریعتی بر روی نسل جوان آن زمان شد که به آنها و قیامشان روح و جانی تازه می بخشید.
باری ، شریعتی در آن کتاب و در بخشی از آن که در وبلاگم نیز آورده شده وضعیت حکومت ساسانیان پیش از هجوم اعراب را شرح می دهد و به صراحت به قدرت رسیدن دین و روحانیون زردشتی را نقد می کند و آن دین حکومتی را موجب شکست ایرانیان می شمارد. بدون شک شریعتی همچین نگاهی را نیز به اسلام و روحانیت اسلام دارد و علنا روحانیت ستیزی خود را بیان می کند و آن را پنهان نمی نماید . شریعتی بین روحانیت و عالم دینی تمایز قایل می شد و روحانیت را عنصری بیگانه در اسلام می خواند . عنصری که متعلق به مسیحیت است و در اسلام جایی ندارد… او می گوید :
من غیر ازاینکه اساسا اصطلاح «روحانیت» را یک اصطلاح اسلامی و شیعی نمیدانم و معتقدم این اصطلاح اخیرا ازمسیحیت گرفته شده و درمتون اسلامی ما چنین کلمهای بدین معنی نیامدهاست، بلکه دراسلام بجای روحانی و جسمانی، ما عالم داریم و متعلم و بنابراین باید بجای روحانی گفت«عالم اسلامی». (+)
مهمترین دلیل قائل شدن این تمایز از سوی شریعتی و شریعتی ها بین عالم دینی و روحانیت را باید در کسب نان از طریق دین یا انحصار طلبی روحانیون دانست . آن نیایش معروف دکتر را طبیعتا علاقه مندان به ایشان هیچگاه از یاد نمی برند :
خدایا ! رحمتی کن تا ایمان ، نان و نام برایم نیاورد ، قوتم بخش تا نانم را و حتی نامم را در خطر ایمانم افکنم
شریعتی در کتاب مذهب علیه مذهب نیز تکلیف و مرزبندی خودش را با روحانیون و خصوصا حکومت مذهبی مشخص میکند :
حکومت مذهبی رژیمی است که در آن به جای رجال سیاسی، رجال مذهبی (روحانی) مقامات سیاسی و دولتی را اشغال میکنند و به عبارت دیگر حکومت مذهبی یعنی حکومت روحانیون بر ملت. آثار طبیعی چنین حکومتی یکی استبداد است، زیرا روحانی خود را جانشین خدا و مجری اوامر او در زمین میداند و در چنین صورتی مردم حق اظهارنظر و انتقاد و مخالفت با او را ندارند. یک زعیم روحانی خود را بخودی خود زعیم میداند، به اعتبار اینکه روحانی است و عالم دین، نه به اعتبار رأی و نظر و تصویب جمهور مردم؛ بنابراین یک حاکم غیرمسئول است و این مادر استبداد و دیکتاتوری فردی است و چون خود را سایه و نماینده خدا میداند، بر جان و مال و ناموس همه مسلط است و در هیچ گونه ستم و تجاوزی تردید به خود راه نمیدهد بلکه رضای خدا را در آن میپندارد. گذشته از آن، برای مخالف، برای پیروان مذاهب دیگر، حتی حق حیات نیز قائل نیست. آنها را مغضوب خدا، گمراه، نجس و دشمن راه دین و حق میشمارد و هر گونه ظلمی را نسبت به آنان عدل - خدایی تلقی میکند
واضح و مبرهن است که شریعتی با مطالب فوق نمی تواند به ولایت فقیه معتقد بوده باشد. دکتر سروش در یک از سخنرانی هایش ( بازرگان و روحانیان ) میگوید :
به یاد دارم پیش از انقلاب یک بار در فرانسه پیش آقای بنی صدر بودم ، ایشان به علی شریعتی انتقاد می کرد و می گفت: چرا شریعتی اینقدر روحانیت را تضعیف می کند . آنها ضد قدرت هستند . روحانیت تنها صنفی است که است می تواند پنجه در پنجه شاه بیاندازد. اقتداری برای خودشان دارند. این اقتدار را تضعیف کردن مساوی است با تقویت اقتدار سلطنتی
به طور خلاصه می توان گفت که شریعتی روشنفکری بود که کلام شورآفرینی داشت. به جوانان مذهبی هویتی تازه بخشید و فهم نوینی از دین و مذهب به آنان ارائه کرد . او در تحقق آرمانش که همانا به کار آمدن دین و مذهب در زندگی بود موفق شد. همانجا که میگوید :
خدایا به مذهبی ها بفهمان که مذهب اگر پیش از مرگ به کار نیاید پس از مرگ به هیچ کارنخواهد آمد
سخنوران روحانی که سخنانشان برای نسل جوان ِ آن عصر کهنه شده بود رقیبی تیزپا یافته بودند . شریعتی از مرزهای روحانیون نیز عبور می کرد تا جایی که او را تکفیر میکردند . سروش در مصاحبه ای بعد از مرگ شریعتی می گوید :
آقای مصباح نسبت به شریعتی بسیار بدبین و بدگمان بود و با تندخویی، نسبتهای ناروایی به شریعتی میزد و سخنان او را در حد و حدود کفر میدانست.